استاد ماهر (دکتر قلب من) [فصل دوم] P{➊❼}
بعد دو سه ساعت همه رفته بودن خونه و الان فقط نگرانی در حال حاضر برای تهیونگ بود
اصلا وضعیت جسمانی خوبی نداشت و همه نگرانش بودن
شوگا:تهیونگ بزار کارمو بکنم حالت اصلا خوب نیست
ته:گ..گفتم که ن..نمیتو..نم د..دووم ب..بیا..رم
شوگا:تو این کارو نمیکنی دیگه نه؟؟
ته:ش..ش..وگا خود..تم خوب می..میدونی که م..من دیگه ن..نمیتونم
کوک:ته لطفا ، بخاطر ما*بغض*
ته:میگم ولم کنین *بلند*
شوگا:ساکت باش ، فقط ساکت باش*داد* تو هیچ جایی نمیری ، فهمیدی یا واضح تر بگم؟؟
ته:شوگا
شوگا میخواست به زخمای تهیونگ رسیدگی کنه که ته با تمام توانش دست شوگا رو گرفت:
ت..تو نمی.. تونی کاری بکنی
شوگا:میشه ساکت باشی؟*اشک چشاش*
پسرا همینطور داشتن به تهیونگی که داشت از دست میرفت نگاه میکردن
شاید واقعا اون راست میگفت ، شاید دیگه بعد این قضیه تهیونگی وجود نداشته باشه
کی میدونه؟ شاید این پسر بیگناه قصه ما همینجا کارش تموم بشه و روحش به آسمونا پرواز کنه
هیچ کسی از سرنوشت خودش مطلع نیست چه برسه به سرنوشت دیگرون
....
یک ماه بعد:/
جینهو:
توی حیاط نشسته بودم و داشتم هوای تازه رو به ریه هام میدادم ، توی این یه ماهی که اینجا زندانی ام مث افسرده ها شدم
هر شب گریه میکنم ، هنوز نمیدونم چه بلایی سر تهیونگ اومده، شوگا داره چیکار میکنه؟ مامانم حالش خوبه؟
توی این مدت فقط سارا حواسش به من بود و باهام خوب رفتار میکرد
بارها ازش خواستم کمکم کنه فرارکنم ولی اصلا گوش نمیده
دیگه کم کم هوا داشت خنک تر مید منم بلند شدم رفتم داخل
جینهو: سارا جون؟؟
سارا:جانم؟
جینهو: چیزی نداری بخورم گشنمه
سارا:چرا بیا بشین اینجا تا برات غذا بیارم *غذارو اورد*
جینهو: ممنونم
همینکه خواستم شروع کنم به غذا خوردن که حالت تحوع گرفتم و سریع رفتم سمت سرویس
....
مرسی از تو که خوندی و لایک کردی💜
ممنون میشم با نظرات قشنگت خوشحالم کنی🥲🫂
اصلا وضعیت جسمانی خوبی نداشت و همه نگرانش بودن
شوگا:تهیونگ بزار کارمو بکنم حالت اصلا خوب نیست
ته:گ..گفتم که ن..نمیتو..نم د..دووم ب..بیا..رم
شوگا:تو این کارو نمیکنی دیگه نه؟؟
ته:ش..ش..وگا خود..تم خوب می..میدونی که م..من دیگه ن..نمیتونم
کوک:ته لطفا ، بخاطر ما*بغض*
ته:میگم ولم کنین *بلند*
شوگا:ساکت باش ، فقط ساکت باش*داد* تو هیچ جایی نمیری ، فهمیدی یا واضح تر بگم؟؟
ته:شوگا
شوگا میخواست به زخمای تهیونگ رسیدگی کنه که ته با تمام توانش دست شوگا رو گرفت:
ت..تو نمی.. تونی کاری بکنی
شوگا:میشه ساکت باشی؟*اشک چشاش*
پسرا همینطور داشتن به تهیونگی که داشت از دست میرفت نگاه میکردن
شاید واقعا اون راست میگفت ، شاید دیگه بعد این قضیه تهیونگی وجود نداشته باشه
کی میدونه؟ شاید این پسر بیگناه قصه ما همینجا کارش تموم بشه و روحش به آسمونا پرواز کنه
هیچ کسی از سرنوشت خودش مطلع نیست چه برسه به سرنوشت دیگرون
....
یک ماه بعد:/
جینهو:
توی حیاط نشسته بودم و داشتم هوای تازه رو به ریه هام میدادم ، توی این یه ماهی که اینجا زندانی ام مث افسرده ها شدم
هر شب گریه میکنم ، هنوز نمیدونم چه بلایی سر تهیونگ اومده، شوگا داره چیکار میکنه؟ مامانم حالش خوبه؟
توی این مدت فقط سارا حواسش به من بود و باهام خوب رفتار میکرد
بارها ازش خواستم کمکم کنه فرارکنم ولی اصلا گوش نمیده
دیگه کم کم هوا داشت خنک تر مید منم بلند شدم رفتم داخل
جینهو: سارا جون؟؟
سارا:جانم؟
جینهو: چیزی نداری بخورم گشنمه
سارا:چرا بیا بشین اینجا تا برات غذا بیارم *غذارو اورد*
جینهو: ممنونم
همینکه خواستم شروع کنم به غذا خوردن که حالت تحوع گرفتم و سریع رفتم سمت سرویس
....
مرسی از تو که خوندی و لایک کردی💜
ممنون میشم با نظرات قشنگت خوشحالم کنی🥲🫂
۳۳.۱k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.